دلتنگ که می شوند ، میترکند...
خیلی وقت است ک شعری نگفته ام...
قلمم خشک شده و کاغذی ندارم، چاره چیست؟
دلم را به همین تکیه کلام بی جان خوش کرده ام.
هربار قسم می خورم و هربار توبه می کنم از قسم خوردن،
نمیدانم در سراشیبی سقوط هستم یا در سربالایی صعود...
کتاب شعر را باز میکنم بلکه چیزی بگوید گل خشک شده ای را میبینم بی عطر و جان باخته در میان صفحات...
کجا هستم،چه می کنم،سرگذشتم چه خواهد شد خودم را به دست باد سپرده ام.
می ترسم از تو بنویسم
یک جهان عاشقت شوند
چه لحظات نابی...کودکی هایم را در همان روزها جا گذاشتم و با تمام وجود خواستم که بالغ باشم
من از همان روزها یک سرکوب گر بودم...
اکنون که میبینمت هنوز هم روی همان پشت بامی...خسته و غمگین و تنها
خورشید رو به افول و نسیم ملایمی برگ های درخت گردو را که با نور خورشید رو به غروب ،نارنجی شده اند
تکان می دهد...
انگار هیچ جنبده ای در آن حوالی نیست...
باغ ساکت
و تو خیره به چشمهای من
ساکت هستی...ساکت شده ای !